برای تو مینویسم
از تو، و برای تو
تو؛ که دلم میگرفت از دوریات، وقتی که توپ پلاستیکیام گم میشد
که بی قرار چشمهایت از دبستانت تا خانه را میدویدم
و دیدم زیباییات را در زنگهای تفریح مدرسه
تنها دارایی من نگاهم بود از حیاط مدرسه و تو بودی بر بلندای ساختمان و ورای شیشه ی پنجره
با من آمدی
آمدی و ماندنی شدی کنار این همه تلاطم روز و شب من
تشویشم از کنکور را درک کردی و دست زدی به تشویقم
و هیجانم را سهیم شدی از شدن یا نشدن
شادیات را دیدم از خبر قبولی در امتحانی شاید مهم
سالها کنارم بودی
در جادههای سرسبز و پیچ وا پیچ شمالی سر به شانهام گذاشتی و تکیه گاهی ساختی از شانههای پوشیده از گیسوانت
برای سری پر از خیال
وقتی که در ساحل رامسر آتشی روشن کردیم و خودمان را خشک از آب دریا
وقتی که برهها را در آغوش گرفتیم در دشتهای خراسان
وقتی که راه رفتیم و عشق کردیم از سوزانده شدنمان به دست آفتاب یزد
وقتی که ماه را دیدیم در قاب زاینده رود
وقتی که برف بارید و دلهایمان جا ماند در ولنجک
وقتی که فریاد زدیم بر سر نامردترین مدعی مردانگی
و سهم خواستیم از آزادیمان ولو به قیمت جانمان
وقتی که شرم را فهماندیام
وقتی که مردانگیام را به باور رساندی
و وقتی که با اشکهایت به ورطهی نامردان فرستادیام
وقتی که از همه چیز باهم گفتیم و شنیدیم و بنای حافظیه
به پروازمان در میآورد
وقتی که صبر کردی مرا
و وقتی که بی قرارت ماندم
زیبای من
اینها فسانه بود
من،
سالها،
پیش از به دنیا آمدنم
عاشقت بودهام
که تو عاشقی کردن را یاد دادهای به من
ای معشوقهترین...