در داستان خسرو و شیرین در رابطه با یادآوری چهره ی خسرو در نظر شیرین و حسی که هر خاطره با یادآوری
معشوق به یاد عاشقش به عاشق دست میده و تنها یک لحظه کافیست تا حال عاشق از این رو به اون رو بشه گفته
شده؛
بود سرمست را خوابی کفایت
گِلِ نم دیده را آبی کفایت
آن یکی چنگ میزند
به سیم خارداری که حصار دنیایش شده است
تا زمان احضارش
از جانب چوبه ی دار
و آن دیگری خو گرفته است
با رنج شیمی درمانی هر روزه
که مصاحبش شده است
و این یکی
من هستم
که زار میزنم
و پای میفشارم
بر حضور تو که شاه دخترانی
(در چشم من)
و من بی ارزشترین پسران
(از منظر تو)
و هر سه
خوب میدانیم
که سرانجام مشترکمان
مرگی ست
دردناک
توصیه میشه که برم دنبال زندگیم و به تو فکر نکنم و...
ولی نمیگن که چطوری میشه فکر نکرد؟
چطوری میشه کلن فکر نکرد؟
مگه میشه به هیچ چیزی فکر نکرد؟
من که به هر چیزی فکر کنم به تو میرسه
من آخرین حرفی که بهت زدم ادامه ی حرفای قبلی بوده و بهت گفتم که کوتاه نمیام از این آرزوم
حتی اگه کل جوونی و عمرم پاش بره
توی زندگیم خیلی چیزا خواستم که نداشتم و خیلی چیزا نخواستم که داشتم
مثل همین پوستی که مثل خوره افتاده به جونم
این وبلاگ نوشتن منم شده مثل زندگیم که صبح تا شب دارم با خودم حرف می زنم
می دونم که نمی خونیش
می دونم لیاقت ندارم
دیدم که علاوه بر من کس دیگه ای هم هست که ما رو شاهزاده و گدا بدونه
می دونم وبلاگ کسی که بهش میگی گند و حضورش باعث گند خوردن به زندگیت میشه رو نمی خونی
تو تموم خواستنی های منی
تو نفس منی